آموزش ریاضی

رنک الکسا

آموزش ریاضی

آموزش نکات و دروس دبیرستانی

منوي اصلي

آرشيو موضوعي

آرشيو مطالب

لينکستان

ساعت

امکانات


نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 2
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 2
بازدید ماه : 1791
بازدید کل : 49810
تعداد مطالب : 115
تعداد نظرات : 13
تعداد آنلاین : 1


برای رفع خستگی شماره 10
مرد کور
 روزی مرد کوری روی پلههای ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود روی تابلو خوانده میشد: من کور هستم لطفا کمک کنید . روزنامه نگارخلاقی از کنار او میگذشت نگاهی به او انداخت فقط چند سکه د ر داخل کلاه بود.او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد تابلوی او را برداشت ان را برگرداند و اعلان دیگری روی ان نوشت و تابلو را کنار پای او گذاشت و انجا را ترک کرد. عصر انروز روز نامه نگار به ان محل برگشت و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است مرد کور از صدای قدمهای او خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسی است که ان تابلو را نوشته بگوید ،که بر روی ان چه نوشته است؟روزنامه نگار جواب داد:چیز خاص و مهمی نبود، من فقط نوشته شما را به شکل دیگری نوشتم و لبخندی زد و به راه خود ادامه داد. مرد کور هیچوقت ندانست که او چه نوشته است ولی روی تابلوی او خوانده میشد:
امروز بهار است، ولی من نمیتوانم آنرا ببینم !!!!!
وقتی کارتان را نمیتوانید پیش ببرید استراتژی خود را تغییر بدهید خواهید دید بهترینها ممکن خواهد شد باور داشته باشید هر تغییر بهترین چیز برای زندگی است.
حتی برای کوچکترین اعمالتان از دل،فکر،هوش و روحتان مایه بگذارید این رمز موفقیت است .... لبخند بزنید
 
ديگه خيلي ديره زود تر استراتژی را تغییر بده
خانم جواني در سالن فرودگاه منتظر نوبت پروازش بود.
از آن جايي كه بايد ساعات بسياري را در انتظار مي ماند، كتابي خريد. البته بستهاي كلوچه هم با خود آورده بود.
او روي صندلي دستهداري در قسمت ويژه فرودگاه نشست تا در آرامش استراحت و مطالعه كند.
در كنار او بستهاي كلوچه بود، مردي نيز نشسته بود كه مجلهاش را باز كرد و مشغول خواندن شد.
وقتي  او  اولين كلوچهاش را برداشت ، مرد نيز يك كلوچه برداشت.
در اين هنگام احساس خشمي به او دست داد، اما هيچ چيز نگفت. فقط با خود فكر كرد: "عجب رويي داره!
اگر امروز از روي دنده چپ بلند شده بودم چنان نشانش مي دادم  كه ديگه همچين جراتي به خودش نده!"
هر بار كه  او  كلوچهاي  بر مي داشت  مرد نيز با كلوچهاي ديگر از خود پذيرايي ميكرد.
اين عمل او را عصباني تر مي كرد، اما نمي خواست از خود  واكنشي نشان  دهد.
وقتي كه فقط يك كلوچه باقي مانده بود ، با خود فكر كرد: "حالا اين مردك چه خواهد كرد؟"
سپس ، مرد آخرين كلوچه را نصف كرد و نيمه آن را به او  داد.
"
بله؟! ديگه خيلي رويش را زياد كرده بود."
تحمل او هم به سر آمده  بود.
بنابراين، كيف و كتابش را برداشت و به سمت سالن رفت.
وقتي كه در صندلي هواپيما قرار گرفت، در كيفش را باز كرد تا عينكش را بردارد، و در نهايت تعجب ديد كه بسته كلوچهاش، دست نخورده، آن جاست.
تازه يادش آمد كه اصلا بسته كلوچهاش را از كيفش درنياورده بود.
خيلي از خودش خجالت كشيد!! متوجه شد كه كارزشت در واقع از جانب خود  او سر زده  است.
مرد بسته كلوچهاش را بدون آن كه خشمگين، عصباني يا ديوانه شود  با  او  تقسيم كرده  بود


نظرات شما عزیزان:

محمد رحیمی
ساعت1:55---6 اسفند 1391
سلامی از جنس نور بر پیشانی شما سید مجید عزیز...این نه اغراق است نه تملّق:به واقع شما نمونه یک انسان آزادمنش وآزاد اندیش و واقعگرا و نیک اندیش هستید بدون شک....از بابت مطلب بی نهایت سپاسگذارم....از طرف شاگرد سال دوم ریاضی سال تحصیلی 88دبیرستان شهید باکری......ارادتمند شما محمد رحیمی

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





نويسنده: مجید حسینی تاريخ: 4 فروردين 1389برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

درباره وبلاگ

به وب لاگ من خوش آمدید Majeed Hosseni

Create Your Badge

نويسندگان

لينکهاي روزانه

جستجوي مطالب

طراح قالب

© All Rights Reserved to hosiny.LoxBlog.Com | Template By: NazTarin.Com